loading...

کافه دخترونه(کافه دخملونه)

دخمل کده

بازدید : 359
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 6:38

بازدید : 777
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 8:36

پری:-منم گفتم بذارین فکر کنم بعد خبر میدم . اومدم که با تو مشورت کنم که ببینم به مامان بگم یا نه؟
نمی‌دونستم چی بهش بگم . پری خبر نداشت بدترین آدمو برای مشورت انتخاب کرده . من بعد از شکستی که داشتم دیگه به خودمم اعنماد ندارم . به خاطر اعتمادم به اون بود که به این حال و روز افتادم . با دستای پری که جلوی چشمام تکون میداد به خودم اومدم . پری گفت:
-حواست کجاست؟
کلافه گفتم:
-ببین پری به نظرم باید با یکی دیگه در این مورد مشورت می‌کردی ولی اگر نظر منو می‌خوای زود تصمیم نگیر ، بحث یه عمر زندگیه . به این زودی نمی‌تونی بفهمی‌چه طور آدمیه و تا آخرش باهات میمونه. ممکنه ولت کنه اونم موقعی که تو کاملا بهش دل بستی . ممکنه یهو فکر کنه تو به دردش نمیخوری . تو شاید با همه چیزش بسازی ولی اون نمیسازه . اگه ولت کنه چی؟
متوجه نگاه متعجب پری شدم که خیره نگاهم میکنه.گفتم:
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
-چرا اینقدر نگاهت منفیه؟ یه خواستگاری کرده... تو چرا اینقدر بزرگش میکنی؟
-اگه جدی نگیری یهو میبینی دورو برت خالیه . یهو چشماتو باز میکنی میبینی تنهایی.. این قضیه رو جدی بگیر . تا خوب نشناختیش بهش هیچ جوابی نده.
-خوبی آناهید؟ میگم اومدم باهات مشورت کنم که ببینم نظر تو راجع به دکتر چیه، نه اینکه اینطوری ته دلمو خالی کنی . الان من چی کار کنم؟
-به هر حال من به عنوان یه دوست نمی‌خوام صدمه ببینی . درسته که دکتر مرده خوبیه ولی بازم میگم زود تصمیم نگیر.
-نمی‌دونم.حق با توِ.
و غذا سفارش دادیم.
پری بعد از شام اون شب با حرفایی که زدم حسابی ترسیده بود و نمی‌دونست باید چی کار کنه . سردرگمی‌کاملا توش پیدا بود . از همه‌ی خانم‌های توی بخش که ازدواج کردن در مورد زندگیشون میپرسید که با شنیدن حرفای بعضی‌هاشون امیدوار میشد و از شنیدن حرفای یه عده‌ی دیگه پکر و نا امید . اینطور که به نظر میومد پری از دکتر گوهری خوشش میومد . نزدیکای صبح از سر کار خسته اومدم خونه. شیفته شب بودم که الان کارم تموم شد. ساعتو نگاه کردم 5 صبح بود . با خستگی لباسامو در آوردم و پرت کردم رو صندلی اتاقم و خودمو روی تخت انداختم . از خستگیه زیاد خوابم نمی‌اومد . چشمم افتاد به دیوار . جای تابلویی که قبلا به دیوار چسبیده بود سایه افتاده بود . جای عکسمون خالی بود . نیشخندی زدم. خیلی وقت بود بهش فکر نکرده بودم و این برام خیلی خوبه . دیگه نمیخواستم زندگیمو خراب کنم . با بی حوصلگی روی تخت جا به جا شدم که یهو گوشیم زنگ خورد . با عجله کیفمو زیر و رو کردم . ممکن بود با صدای بلند گوشیم مامان و بابا رو بیدار بشن . آخه کدوم مزاحمی‌این موقع زنگ میزنه؟ گوشیمو پیدا کردم . شماره‌ی پری بود.
با کلافگی و عصبانیت گفتم:
-‌ها؟
-ها نه بله.
-الان وقت زنگ زدنه آخه؟ خودِ مزاحمشم این موقع زنگ نمیزنه که تو زنگ میزنی . تو نمیگی من خوابم؟
-خیلی خب بابا. پیاده شو با هم بریم. چته؟ مزاحم برای این ، این موقع زنگ نمیزنه چون کارت نداره . تازشم میدونستم بیداری . اینقدر غر نزن دیگه.
-خب چیکار داری؟
- راستش یه فکری به ذهنم رسیده .
-آفرین ، پس فکر کردنم بلدی؟
-عجب آدم بی ذوقی هستیا ، اگه میخوای اینجوری حرف بزنی قطع میکنم.
-لوس نشو پری، بگو.
-خوب راستش ...یه فکری به ذهنم زد که می‌تونیم گوهری رو بهتر بشناسی .
خنده ام گرفت. با خنده گفتم:
-چیه؟ فکرتو مشغول کرده؟
-لوس نشو . خودت گفتی بحث یه عمر زندگیه و اینا.
-خب شما چی پیشنهاد میکنی؟
-من تصمیم گرفتم از فردا شیفتمو عوض کنم تا کمتر ببینمش.
با هیجان گفتم:
-وای پری... تو نابغه ای... همه‌ی متفکرا باید بیان جلوت لُ نگ پهن کنن ، مطمئنی که تنهایی فکر کردی و کسی کمکت نکرده؟
-داری مسخره ام میکنی؟
-آخه نابغه با ندیدنش می‌خوای بیشتر بشناسیش؟
-نخیر، حرفم هنوز تموم نشده...درسته من شیفتمو عوض می‌کنم ولی تو که این کار نمی‌کنی ، پس تو توی کاراش دقت می‌کنی و تحقیق می‌کنی تا ببینی وقتی که من نیستم دکتر گوهری با کسی تیک میزنه یا نه...یا مثلا زیاد تلفن بازی می‌کنه و بقیه‌ی چیزا ...
- پیشنهادت خوبه ، ولی فکر نمی‌کنی مسئولیت تو خیلی سنگینه؟ اینطوری از پا در میای . می‌خوای یه ذره از کاراتو به من محول کن.
-تو هی منو مسخره کن . اصلا بی خیال نمیخواد کمکم کنی.
- خیلی خوب بابا...چه زودم بهش بر می‌خوره ، آدم عاقل وقتی میخواد یکی رو بشناسه یه مدت با طرف میمونه تا هم دیگرو بهتر بشناسن اگه همدیگرو خواستن که مبارکه اگرم نه که...
دیگه حرف توی دهنم نچرخید . یاد زندگیه خودم افتادم . نمیخواستم پری هم مثل من بشه ...
نمیخوام باهاش مثل یه آشغال رفتار بکنن . شاید کاری که پری میگفت خوب بود . اگه ولش میکرد چی؟؟؟
-الو...الو... آناهید؟؟؟؟ خوبی؟؟؟؟
با صدای پری از فکر بیرون اومدم و گفتم:
-فکر بدی نیست ، قبول.
پری با تعجب گفت:

چی شدی یهو؟
-هیچی با خودم فکر کردم دیدیم فکر بدی نیست . از فردا میشم خانم مارپل.
-نمیخوام وقتی که خودم مطمئن نیستم پاشو تو خونه باز کنم . نمیخوام به مامان بگم . میخوام اول خودم بشناسمش.
-کار خوبی میکنی. از فردا عملیات شروع میشه؟
-بله.
-خب دیگه... حالا کاری نداری برم بخوابم؟
-نه عزیزم. مرسی که کمکم میکنی. خوب بخوابی.

دو روز پیش یه عمل قلب توی بیمارستان انجام شد که خیلی نادر بود به همین دلیل دکتر وزیری تصمیم گرفت فیلم عمل رو برای دانشجوهای قلب که دارن تخصص میگیرن پخش کنه . چون دکتر مهرزاد این عمل رو انجام داده بود ، مسئولیت این کارو به خودش داده بودن . رأس ساعت 7 شب همه رفتیم تا فیلم رو ببینیم . وسط اتاق یه میز بزرگ و دراز بود و دورتا دورش پر از صندلی بود . طناز هم اومده بود والبته دکتر گوهری هم اونجا بود چون داره تخصص قلب میگیره . رفتم ردیف روبروی گوهری روی یه صندلی که دید خوبی بهش داشت نشستم و بقیه‌ی دخترا هم اومدن کنارم . همه نشسته بودن و منتظر بودن تا جناب مهرزاد تشریف بیارن که بالاخره بعد از یک ربع اومد . از بچه‌ها عذر خواهی کرد و نگاهشو بین بچه‌ها چرخوند . وقتی منو دید چند ثانیه مکث کرد و لبخند همیشگیش عمیق تر شد و سرشو یه کوچولو به نشونه‌ی سلام خم کرد و بعد به بقیه نگاه کرد . بعد از یه سری توضیحات مختصر که بیشتر باعث خندوندن بچه‌ها شد چراغارو خاموش کردن و مهرزادم کنار تصویر وایستاده بود و روی فیلم توضیحات و میداد.
ده دقیقه گذشت و همه ساکت داشتن به فیلم نگاه می‌کردن اما من تمام حواسم متوجه گوهری بود . حالا که همه جا تاریک بود می‌تونستم راحت زیر نظر بگیرمش . با این که میتونست از تاریکی استفاده کنه و دخترا رو دید بزنه ولی اصلا این کارو نکرد و تمام حواسش به فیلم بود فقط یه لحظه به خاطر سوال یکی از دخترا بهش نگاه کرد که انگار سنگینی نگاه منو احساس کرد و روشو برگردوند طرفم ، منم از فرصت استفاده کردم و زل زدم بهش تا ببینم چه عکس العملی در مقابل نخ دادن من نشون میده . بعد از چند لحظه با خجالت سرشو انداخت پایین و انقدر دستپاچه شده بود که خودکار از دستش افتاد اما بدون اینکه برش داره سرشو برگردوند تا ادامه‌ی فیلم رو نگاه کنه . مردشورتو ببرن پری که به خاطرت دست به چه کارا که نزدم . آبرم رفت . معلوم نیست الان گوهری در موردم چه فکرایی که نمی‌کنه . یه لحظه از کاری که کردم پشیمون شدم ولی خب پری بهترین دوستم بود و برام خیلی ارزش داشت.
باز دوباره به دید زدنم ادامه دادم . برخلاف چند تا از بچه‌ها که گهگداری با گوشیشون ور میرفتن اصلا گوشیشو از تو جیبش در نیاورد و میخ فیلم شده بود .ب الاخره به این نتیجه رسیدم که تا آخر کلاس خطایی از این گوهری بی بخار سر نمی‌زنه . حد اقل یه ذره به فیلم نگاه کنم تا دو خط به اطلاعاتم اضافه بشه .تا فیلم رو نگاه کردم جمله‌ی مهرزاد و شنیدم که گفت:
-اینم از بخیه زدن که همه تون بلدین.
تموم شد....اینم از امروز . سهم من از یه جراحی به این مهمی‌فقط دیدن قسمت بخیه زدنش بود . داشتم زیر لب به پری بد و بیراه می‌گفتم که چراغا رو روشن کردن . اصلا روم نمی‌شد به دکتر گوهری نگاه کنم.

مهرزاد گفت:
-خسته نباشید . امیدوارم توضیحاتم کامل بوده باشه . سوالی نیست؟
خانم طبسی با خنده گفت:
-نزنید این حرفو دکتر ، معلومه که کامل و خوب توضیح دادین . من که همه رو فهمیدم.
مهرزاد لبخندی زد و گفت:
-خب حالا که خانم طبسی گفتن توضیحاتم کامل بوده هیچ کس حق سوال پرسیدن نداره . همه می‌تونین برین.
از جامون بلند شدیم که مهرزاد ادامه داد:
-همه به جز خانم زند.
با تعجب بهش نگاه کردم که جوابم همون لبخند همیشگیش بود . یه لحظه به طناز نگاه کردم که با عصبانیت داشت نگاهم می‌کرد . بیچاره شدم، از فردا باید برم دنبال کار...نمی‌تونستم حدس بزنم مهرزاد چی کارم داره . وقتی همه رفتن پرسید:
-کلاس خوب بود؟ چیزی ازش یاد گرفتی؟
گیج بودم گفتم:
-بله، بچه‌ها که گفتن....
خونسرد لم داد روی صندلیش و گفت:
-من با بچه‌ها کاری ندارم ، دارم از تو می‌پرسم.
من نمی‌فهمم این چرا انقدر زود پسرخاله میشه...گفتم:
-چرا این سوال رو میپرسین؟ وقتی همه فهمیدن چه دلیلی داره من نفهمیده باشم؟
-چون من مطمئنم که تو هیچی از این عمل نفهمیدی . می‌دونی که من آدم باهوشیم.
-تا حالا کسی بهتون گفته اعتماد به نفس بالایی دارین؟
خندید و گفت:
-آره ، خیلی‌ها گفتن ولی مطمئنم کسی تا حالا به تو نگفته که خیلی چشم چرونی.
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
-چرا اینطوری نگام می‌کنی؟مگه دروغ میگم؟ گوهری بیچاره داشت زیر نگات از خجالت آب می‌شد . من توی اون تاریکی دونه‌های عرق روی صورتش میدیم.
با یاد آوری اون لحظه بلند خندید و گفت:
-فکر کنم دیگه تا شعاع 10 کیلومتریت هم پیداش نشه . بیچاره کلی ازت ترسیده ، داشتی با نگات درسته قورتش میدادی.
پس همه چیزو دیده بود . منِ احمقو بگو که فکر کردم توی تاریکی کسی حواسش به من نیست. وای...معلوم نیست چند نفر دیگه متوجه این موضوع شده باشن . با نگرانی نگاهش کردم که انگار فکرم و خوند و گفت:
-نگران نباش، کسی باهوش تر و تیز تر از من نبود که متوجه بشه.
خیالم راحت شد . پوزخندی زدم و گفتم:
-چرا نمی‌گین هیزتر؟ گویا شما هم دست کمی‌از من نداشتین . در ضمن من هر کاری که می‌کنم به خودم مربوطه.
از جاش بلند شد و اومد روبروم وایستاد . دستاشو توی جیبش کرد و گفت:
-بله...حق با توِ . من فقط به عنوان یه معلم خوب نگران شاگردمم که شاید درس رو یاد نگرفته باشه.
و باز همون لبخند که از روی بدجنسی زد . برگشتم تا برم بیرون که گفت:
-اگر بخوای می‌تونم برات کلاس خصوصی بذارم.....به شرط اینکه چشم چرونی رو تعطیل کنی .
دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:
-نیست که خیلی هم دیدنی هستین.
ابروهاشو به حالت تعجب بالا داد و
گفت:نیستم؟
-شما احیانا قرصای خود باوری مصرف نمی‌کنین؟
-آره مصرف می‌کنم ،اتفاقا خوبم جواب داده .
سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم سمت در که مهرزاد گفت:
-اگر خواستی برات توضیح بدم بهم بگو . من همیشه ارادت ویژه ایی به خانم‌ها داشتم و دارم.
بدون اینکه جوابشو بدم رفتم بیرون و تمام حرصم و روی در خالی کردم.
به خاطر رفتار اونروزم سعی می‌کردم کمتر جلوی دکتر گوهری ظاهر شم ولی دورادور حواسم بهش بود . چون پری شیفتشو عوض کرد زیاد همدیگرو نمی‌دیدیم و بیشتر تلفنی با هم صحبت می‌کردیم . بیچاره گوهری خبر نداشت که من تا انگشت کردن تو دماغشم برای پری گزارش می‌کنم. تازه گندی که زدم رو هم براش تعریف کردم که میگه گهگاهی که گوهری رو میبینه یاد من میفته و میزنه زیر خنده . لابد اون گوهری بیچاره فکر می‌کنه با یه دختر خل و چل طرفه و از پیشنهاد ازدواجی که داده پشیمون شده . بعد از بحث اون شبم با مهرزاد دیگه ندیدمش.

امشبم شیفت بودم . با خانم دواچی توی station

نشسته بودیم و اونم داشت از خاطرات دوران جوونیش حرف میزد . زن خیلی مهربونی بود و کل بخش دوستش داشتن . همراه یکی از مریضا اومد و گفت که مادرش درد داره . چون خانم دواچی خسته بود رفتم تا به بیمار مسکن تزریق کنم . وقتی از اتاق اومدم بیرون مهرزاد رو دیدم که داشت با خانم دواچی حرف میزد . البته بهتر بگم مثل همیشه داشت با شوخیاش می‌خندوندش . کلا استعداد خوبی توی شاد کردن اطرافیانش داشت و مریضاش به خاطر اخلاقش دوستش داشتن . همونطور که میرفتم سمتشون مهرزاد رو برانداز کردم . واقعا خوشتیپ بود . یه شلوار لی با یه کاپشن شیک و یه کفش اسپرت پوشیده بود که خیلی بهش میومد . مطمئنا اگر اونو بیرون با این تیپ میدیدی فکر نمی‌کردی که دکتر باشه.

خانم دواچی تا من رو دید در حالی که می‌خندید گفت:
-آناهید جان، آقای دکتر یه همراه لازم داره تا به بیماراش رسیدگی کنه . اگر میشه تو باهاش برو.
مهرزاد با حالت بامزه ایی به لباساش نگاه کرد و از خانم دواچی پرسید:
خانم یکتا جون همه جای بدنم پوشیده س؟هیچ جام معلوم نیست؟

-من و خانم دواچی با تعجب بهش نگاه کردیم . خانم دواچی گفت:
-نه مادر...چطور؟
مهرزاد سرشو به صورت خانم دواچی نزدیک کرد و گفت:
-راستش بابام همیشه بهم سفارش می‌کنه که شبا که میرم بیرون لباسای پوشیده بپوشم تا خدایی نکرده کسی نتونه بهم نظر بدی داشته باشه . خودتون که میدونین تو این دوره زمونه گرگ زیاد شده ...
تازه منظورشو فهمیدم با عصبانیت گفتم:
-واقعا که...خجالت بکشین دکتر.
بهم نگاه کرد . دوباره رفت توی همون جلد شیطونش و گفت:
-نمی‌تونم ، مداد رنگی‌هامو نیاوردم . در ضمن چرا عصبانی میشی وقتی خودت خیلی خوب دزدای ناموس رو میشناسی؟ من فقط دارم احتیاط می‌کنم . بالاخره خوشگلیه و هزار دردسر.
خانم یکتا که داشت به حرفای ما گوش میداد ، چون چیزی از ماجرا نمی‌دونست گفت:
-آره پسرم، دوره زمونه‌ی بدی شده . آدمای بد زیاد شدن ، مخصوصا همین دزدای ناموسی که میگی....ولی انقدر ظاهر خوبی دارن که نمی‌تونی تشخیص بدی چقدر بد ذاتن.
مهرزاد که انگار از این بحث لذت می‌برد نگاهی به من که حالا خیلی خونسرد داشتم به حرفاشون گوش میدادم کرد و گفت:
-آره بعضی‌هاشون انقدر زیبا و جذاب هستن که نمی‌تونی بفهمی‌چی تو کله‌ی کوچیکشون میگذره .
با این حرفش یه ذره خجالت کشیدم و برای اینکه ادامه نده گفتم:
-دکتر من کار دارم.اگر می‌خواین همراهیتون کنم لطفا عجله کنید.
مهرزاد چَشم کشیده ایی گفت و راه افتاد و منم پشت سرش میرفتم . قدم‌هامو آروم بر می‌داشتم که پشتش بمونم ولی مهرزاد وایستاد .
برگشت و نگاهم کرد، پرسید:
-چرا پشتم راه میای؟
بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:
-نکنه پشت لباسم بازه؟
با این حرفش از کوره در رفتم و گفتم:
-اگر یه بار دیگه این حرفو تکرار کنین من می‌دونم و شما.
-پس می‌خوای بهم دست درازی کنی؟
بحث کردن باهاش بی فایده بود . ترجیح دادم برگردم و از خانم یکتا بخوام که خودش به مهرزاد کمک کنه ولی به محض برداشتن اولین قدم دستشو سد راهم کرد و گفت:
-چقدر زود رنجی...فقط یه شوخی بود.
برگشتم با جدیت توی چشمای شیطونش نگاه کردم و گفتم:
-لطفا دیگه با من شوخی نکنید.
دوباره چَشمی‌گفت و با دست اشاره کرد راه بیفتم . این بار باهاش همقدم شدم تا دوباره اذیتم نکنه . مهرزاد دیگه چیزی نگفت و با هم به بیماراش سر زدیم . مهرزاد مثل همیشه سعی میکرد با شوخی‌هاش بیمارا رو بخندونه . آخرین مریض یه دختر بچه‌ی 8 ساله به اسم نازگل بود که به خاطر نارسایی قلبی توی نوبت عمل پیوند بود . وقتی رفتیم بالای سرش بیدار بود و تا مهرزاد رو دید ،خندید و گفت:
-سلام عمو...
مهرزاد بوسش کرد و گفت:
-سلام به روی ماهت خانم خوشگله . تو که باز بیداری خوشگل خانم...هنوزم حاضر نیستی زن من بشی؟
نازگل یه ذره فکر کرد و گفت:
-اول تو حال منو خوب کن، وقتی خوب شدم جوابتو میدم.
-حالا که اینطور شد خیلی زود عملت می‌کنم . تا من دارم معاینت می‌کنم یه شعر برامون می‌خونی ؟
نازگل شروع کرد به خوندن و مهرزاد وضعیتشو بررسی کرد و وقتی کارش تموم شد از توی جیبش یه کتاب داستان کوچیک در آورد و داد بهش وگفت:
-اینم جایزه ت بخاطر اینکه دختر خوبی بودی.
نازگل ذوق زده کتاب رو گرفت و مشغول نگاه کردنش شد . مادر نازگل همراه ما از اتاق اومد بیرون تا از وضعیت دخترش با خبر بشه . با اینکه مهرزاد همش بهش امیدواری میداد ولی اون باز گریه می‌کرد و از مهرزاد می‌خواست تا دخترش و نجات بده.
داشتیم بر می‌گشتیم station ، به مهرزاد نگاه کردم.ساکت بود ، معلوم بود حسابی توی فکره . بعد از چند لحظه گفت:
-به نظرت نازگل خوب میشه؟
نگاهش کردم هنوز به جلوی پاهاش نگاه می‌کرد.گفتم:
-معلومه که خوب میشه.
-می‌دونی وقتی مادرش اینطوری بهم التماس می‌کنه خیلی اذیت میشم . براش دعا کن.
نفسشو پر صدا بیرون داد . یه ذره ساکت بود ولی دوباره گفت:
-یه چیزی بپرسم قول میدی ناراحت نشی؟
باز لحنش بوی شیطنت میداد انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش ناراحت بود . فکر کنم این بشر کلا با ناراحت
ی بیگانست . منتظر نگاهش کردم تا ادامه بده.
لبخندی زد و پرسید:
-چرا اونروز اونطوری به دکتر گوهری نخ که چه عرض کنم ، طناب میدای؟
چشامو ریز کردم و با عصبانیت بهش نگاه کردم . بلند خندید و گفت:
- چرا مثل گربه‌ی آماده‌ی حمله نگام می‌کنی؟من فقط یه سوال پرسیدم.
-من برای کارم دلیل داشتم که لزومی‌نمی‌بینم به شما توضیح بدم.
-تو که از گوهری خوشت میومد کافی بود همه چی رو به من بسپری . من کلا دست به خیرم خوبه . تا حالا کلی کفتر عاشق رو فرستادم خونه‌ی بخت.
-کـَل اگر طبیب بودی ، سر خود دوا نمودی . بهتره نیست یه فکری به حال خودتون بکنید که سن ازدواجتون داره میگذره.
-چرا فکر می‌کنین برای من دیر شده؟من فقط 29 سالمه.
-شوخیه بامزه ایی بود.
-این دفعه رو استثناً شوخی نمی‌کنم.
-دکتر منو چی فرض کردین؟ منطقی هم بخوایم حساب کنیم شما باید الان حول و حوش 33 سالتون باشه.
-من جسارت نکردم . ولی از اونجایی که من علاوه بر خوشتیپی و خوشگلی ، باهوش و درسخون هم هستم . دوران مدرسه رو جهشی خوندم و چون توی اروپا درس خوندم مثل شما کنکور نداشتم . درنتیجه اگر اینارو حساب کنیم متوجه میشیم که من کلا آدم استثنایی و باحالی هستم...اونجارو...ببین چه حلال زادست.
به جایی که اشاره می‌کرد نگاه کردم.وای...بدبخت شدم ، گوهری اینجا چی کار می‌کنه؟ وایستادم.
مهرزاد خندید و گفت:
-می‌دونستی وقتی می‌ترسی خیلی بامزه میشی؟
با اخم بهش نگاه کردم . گفتم:
-من باید برم به یکی از بیمارا سر بزنم.
-آها...از اون لحاظ…نگران نباش من بهش سلامتو میرسونم.
بدون اینکه جوابشو بدم برگشتم و پریدم توی اولین اتاق که از شانس بدم بیمار و همراهش بیدار بودن. مجبور شدم الکی فشارشو بگیرم تا گوهری بره . بعد از بیست دقیقه وقت تلف کردن از اتاق اومدم بیرون . خانم یکتا و شیما توی ایستگاه پرستاری نشسته بودن . به خانم یکتا گفتم که میرم اتاق رست تا استراحت کنم. راستش میترسیدم دوباره سر و کله‌ی دکتر گوهری پیدا بشه.
امروز تو دانشگاه کار داشتم و شبم شیفت بودم . با آزیتا هماهنگ کرده بودم که بیاد . اصلا حوصله نداشتم و خیلی خسته بودم اما برخلاف من آزیتا حسابی سرحال بود و مدام حرف میزد . تا ساعت 7 کارمون طول کشید . وقتی از دانشگاه اومدیم بیرون اومدیم بیرون آزیتا گفت:
-تو که انقدر خسته ایی واسه‌ی چی اومدی؟
- چون دیگه وقت آزاد ندارم.
-اشکال نداره، الان میری خونه استراحت می‌کنی.
-نمی‌تونم، امشب شیفتم.
آزیتا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
-چی؟ می‌خوای خودتو نابود کنی؟
-شیفت شب رو دوست دارم . بخش آرومه تازه اگر خسته شدم می‌تونم بخوابم.
-معلومه...چشمات از بی خوابی قرمز شده.
-دیشب یه بیمار داشتیم.حالش خوب نبود . واسه‌ی همین نتونستم بخوابم.
-تو دیوونه ایی دختر.با این طرز کار کردن تا یکی دو سال دیگه از پا در میای.
رفتیم سر خیابون تا ماشین بگیریم چون ماشینم خراب شده و توی تعمیرگاه بود. چند دقیقه ایی منتظر موندیم که یه ماشین شخصیه شیک جلومون وایستاد . بدون اینکه به راننده ش نگاه کنم دست آزیتا رو گرفتم و یه ذره رفتیم جلوتر تا رد بشه که چند تا بوق زد. به آزیتا گفتم توجه نکنه ولی آزیتا در حالی که داشت به ماشین نگاه می‌کرد گفت:
-فکر کنم این استاد جدیدست.
به راننده نگاه کردم . راست میگفت ، زرافشان بود . اومد جلوی پامون وایستاد و شیشه رو پایین کشید:

سلام خانم زند. بفرمایید میرسونمتون.

--ممنون دکتر مزاحم نمیشیم.
-تعارف نکنین این موقع تاکسی سخت گیر میاد،بفرمایید.
همین طور که داشت حرف میزد ، خم شد و در جلو رو باز کرد . به آزیتا نگاه کردم که اشاره کرد سوار شم و خودش هم رفت عقب نشست . سوار شدم ، زرافشان ماشین رو به حرکت در آورد.
گفتم:
-ببخشید دکتر، باعث زحمت شدیم .
آزیتا هم گفت:
-بله ، خودمون می‌رفتیم.
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم که چشمکی زد و به زرافشان نگاه کرد . از کارش خندم گرفت.
زرافشان: نزنید این حرفو.فقط راهنماییم کنید و بگین که از کدوم طرف باید برم.
سلام بچه‌ها پارت سیزدهم رمان دروغ شیرین ❤️❤️❤️👇👇👇

از جـــمله هنرنماییــام بااسنپ:/
بازدید : 337
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 8:36

سلام بچه‌ها پارت دوازدهم رمان دروغ شیرین
👇👇👇👇
برزین ذوق زده گفت: مرسی دکتر لطف دارین چشماتون قشنگ میبینه.
- مگه میشه چشمی‌این همه زیبایی رو نبینه؟
از حرفهای دکتر خندم گرفته بود. انگار می‌دونست چه جوری باید به خانما حرف بزنه تا دلشون رو به دست بیاره. نگاه کوتاهی بهش انداختم که دیدم اونم با لبخند نگاهم می‌کنه .انگار فهمیده بود متوجه تملقش شده بودم چشمک بهم زد. و لبخندش بازتر شد.
ابروهام و بالا انداختم و پفی کردم .و پرونده رو دادم دست خانوم برزین و گفتم: مرسی .دارو‌هاشون رو سر وقت بدین. خواستم برم که یهو پری مثل جن جلوم ظاهر شد و گفت: خب .....
نگفتی میای یا نه؟
متوجه نگاه بر زیان و مهرزاد شدم که سریع گفتم
- میام پری .... میام
#############
با پری رفتیم توی رستوران .رستوران شیکی بود. رفتیم روی یک میز دو نفره نشستیم. که به پری آروم گفتم:-
ولخرج شدیا.
- تو چرا اینقدر به من تیکه میندازی؟
- آخه این کارا ازت بعیده ......
- خیلی هم دلت بخواد.
- پری حاشیه نرو. من تو رو نشناسم باید بمیرم .چیکار م داری؟

- به جون خودم هیچی!!!
- هنوز عادت بچگیتو ترک نکردی؟
- کدوم عادت ؟
- یادته؟ بچه که بودیم هر موقع کارم داشتی یا اینکه چیزی ازم میخواستی خوراکی‌ها تو بهم میدادی (با خنده ادامه دادم )اما هر وقت باهام کاری نداشتی اسم خوراکی‌ها را می‌آوردم رو هوا داد میزدی مال خودمه.....
دوتایی خندیدیم. بهش خیره شدم و گفتم هیچ فرقی نکردی و فقط به جای اون خوراکی‌ها می‌خوای بهم شام بدی حالا دیدی عوض نشدی؟
بگو.....من آمادم
پری کمی‌من من کرد و گفت: دکتر گوهری از من خواستگاری کرد چشمام گرد شد با تعجب گفتم :جدی ؟
پری گفت :چته ؟ آروم. آره .چیز عجیبیه؟
- مرا بگو می‌گفتم از این دکتر بخاری بلند نمیشه.
- منم خودم تعجب کردم.
خوب میخوای چیکار کنی؟
- پری : نمیدونم راستش خودمم هنوز تو شکم.....
-شُک چرا ؟ مگه تا حالا خواستگار نداشتی ؟ اینارو ول کن تعریف کن .چی شدکه بهت گفت؟
پری : هیچی بابا توسلف نشسته بودم .که اومد پیشم و گفت که میتونم وقتتون رو بگیرم منم گفتم بفرمایید اونم شروع کرد از تعریف کردن از خانومی‌منو از این حرفا آخر سرم گفت میشه آدرس بدین با خانواده بیایم خدمتتون .منم گفتم بذارید فکر کنم بعد خبر می‌دم .....

رمان دروغ شیرین پارت سیزدهم
بازدید : 223
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 7:38

سلام بچه‌ها یه فیلم قشنگ واستون آوردم بچه‌ها من اینو تو وب خودمم می‌ذارم پس مشکلی پیش نیاد که نه مبینا جون از وب من کپی کرده نه من از وب مبینا......😎😎

# لذتی بالاتر از این ....
بازدید : 374
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 10:40

بازدید : 875
يکشنبه 10 آبان 1399 زمان : 23:42

فردا شد . فردایی خفت ناک تر و غمگین تر از دیروز . خوبی دیروز به داشتن انتظار شیرین صبحم بود اما امروز دگر نایی برای برای خوشی ندارم و حتی دگر خوشی برای اینکه جلوی ساعت بنشینم و اجازه‌ی حرکت به ثانیه‌هارا بدهم . همانند گنجشکی زخمی‌در گوشه‌‌‌ای از حیاط افتاده بودم و محو تماشای شبنم‌های بازیگوش روی گلبرگ‌ها شده بودم . در دلم میهمانی بر پا بود اما این میهمانی غرق شور و شادی نبود بلکه غرق آه و ناله‌های دل بی قرارم بود و تنها کسانی که در میهمانی سوگوارانه دلم حضور داشتند اشک‌های بی قرار بودند . به آسمان نگاهی انداختم . آسمان هم همچون من آشفته و دلگیر بود . بر سر آسمان فریاد زدم ... آسمان هم با غرش حیرت آوری چنان فریادی بر سرم کشید که چندی بعد اشک‌های خودش همه جای حیاط را پر کرد . دلم از همه چی گرفته بود ... از بارانی که آسمان تقدیمم کرده بود ، از ثانیه‌هایی که دیروز با بی رحمی‌بر روی صفحه چوبی می‌دویدند و امروز با آرامش قدم می‌زدند و از تقدیری که خداوند برایم رقم زده بود و من جز پذیرش و کنار آمدن با آن تقدیر چاره‌‌‌ای نداشتم . چشمانم را بستم و مدام در ذهنم سوالاتی بود که از پاسخ دادن به آن‌ها عاجز مانده بودم

بلاگفا يي هاي عزيز با يک کليک خوشحالم کنيد (بست ثابت ١)
بازدید : 877
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 17:39

بازدید : 987
سه شنبه 5 آبان 1399 زمان : 11:37

بازدید : 375
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 5:09

بازدید : 527
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 0:38

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی